داستان کوتاه ای کاش برف ببارد!

.: داستان کوتاه ای کاش برف ببارد!  :.

ورود به آرشیو داستان کوتاه



سرش را دزدکی از زیر لحاف آورد بیرون. درواقع به زور و ذلت.  یک چشمی‌از زیر لحاف نگاه کرد به پنجره. بعلــه!!


برف می‌آمد؛ آن هم چه جور!! اصلا انگار لحاف آسمان پاره شده بود و تمام پنبه ها داشت میریخت بیرون...


 یاد (مشهدی پنبه زن) افتاد همیشه آخرهای تابستان  بود که سرو کله اش پیدا می‌شد. وسط حیاط با آن سرفه های کشدارش و صدای بم و خشدارش  بساط پهن میکرد و دل و روده طشکهای مادر را میریخت بیرون!  حالا نزن و کی بزن و ناخواآگاه می‌دیدی  که داری با آهنگش همصدا می‌خونی: زیپ زیپ لینگ لینگ؛زیپ زیپ   لینگ لینگ؛ بالاخره  نفهمیدم  وقتی پنبه ها را میکوبد صدای  زیپ زیپ می‌آید یا صدای لینگ لینگ؛ خلاصه که تبدیل میشود به آهنگ شاد دوران جوانیت....و همیشه از پشت پنبه ها که  در هوا در پروازند او را می‌بینی که می‌نوازد؛ نگاهش به  پنبه ها که در پروازند و لبخندی به لب دارد...و با چشمان نیم بسته به محصول زیبای کارش چشم می‌دوزد.. وسط کار مادر؛ برایش با سینی چائی می‌آورد و هله و هوله ای که او خستگی در کند؛ معمولا در چنین روزهائی کار بیخ پیدا میکند و ناهار هم حتما آبگوشت است.


  فکر کرد: لابد این هم رسمی ‌شده برای خانواده ها که این روز حتما آبگوشت بپزند.! و این مشهدی بیچاره به تعداد روزهایی که  پنبه میزند آبگوشت می‌خورد؛ یا اگر بخواهی خیلی شاد فکر کنی، هم پنبه میزند و هم آبگوشت..!

( بقیه داستان در ادامه مطلب )


ادامه نوشته

داستانهای کوتاه و پر معنا

.: داستانهای کوتاه و پر معنا :.

ورود به آرشیو داستان کوتاه




جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند ولی دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده میشد.
جهانگرد پرسید : لوازم منزلتان کجاست ؟
زاهد گفت : مال تو کجاست ؟
جهانگرد گفت : من اینجا مسافرم !
زاهد گفت : من هم …

( بقیه داستانها در ادامه مطلب )

ادامه نوشته

داستان کوتاه عشق دلیل می خواهد ؟

.: داستان کوتاه عشق دلیل می خواهد ؟ :.

ورود به آرشیو داستان کوتاه




روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»
پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!
- ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی!
- باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت..
آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد.

( بقیه داستان در ادامه مطلب )


ادامه نوشته

داستان های خنده دار باحال

.: داستان های خنده دار باحال :.

ورود به آرشیو داستان کوتاه




یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی ؛ اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته و هر چند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و زیر لب میگه : لیلا … لیلا … لیلا …
مرد میپرسه : این آدم چشه ؟
میگن : یه دختری رو میخواسته به اسم لیلا که بهش ندادن ، اینم به این روز افتاده !
مرد و همراهاش به طبقه بالا میرن و مردی رو میبینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش و در حالیکه سعی میکنه زنجیرها رو پاره کنه با خشم فریاد میزنه : لیلا … لیلا … لیلا …
بازدید کننده با تعجب میپرسه : این یکی دیگه چشه ؟
میگن : اون دختری رو که به اون یکی نداده بودن ، دادن به این !!!


( بقیه داستانها در ادامه مطلب )




ادامه نوشته

داستان زیبای مردی که فکر میکرد همسایه اش دزد است!

.: داستان زیبای مردی که فکر میکرد همسایه اش دزد است!  :.

ورود به آرشیو داستان کوتاه




در فولكلور آلمان ، قصه ای هست كه این چنین بیان می شود :
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.
متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یك دزد راه می رود ، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند ، پچ پچ می كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضی برود و شكایت كند.

( داستان کامل در ادامه مطلب )




ادامه نوشته

داستان های آموزنده و فلسفی

.: داستان های آموزنده و فلسفی  :.

ورود به آرشیو داستان کوتاه




به بد اخلاقی مشهور بود خصوصا با خانواده اش … زندگی اش سرد و بی روح بود ، هم خودش لذتی از زندگی نمی برد هم دیگران را با اخلاق تندش عذاب میداد ! یادم نیست ورشکست شده بود یا به چه دلیل دیگه ای که تصمیم گرفت خودکشی کنه ، رفت و مرگ موش خرید … توی راه به خودش گفت هیچکس از مردن تو ناراحت نمیشه حتی بچه های کوچکت هیچ خاطره ی خوبی از تو ندارند ! تصمیم گرفت حداقل توی آخرین روز زندگیش برای خانواده ش خاطره های خوب به جا بزاره ، سر راه شیرینی خرید و اومد توی خونه و بچه هاشو با محبت صدا زد ، بچه ها اومدن و تا او را دیدن یکیشون با ذوق فریاد زد مامان مامان بابا شرینی برامون خریده !!!
تمام اون روز هروقت می خواست بداخلاقی کنه یادش افتاد که این ممکنه به عنوان خاطره ی آخرین روز زندگیش توی ذهن زن و بچه ش بمونه ؛ روز که تمام شد او با یک خانواده ی خیلی شاد واقعا احساس خوشبختی کرد …
سالها گذشت و او هر روز بدون اینکه به خودکشی فکر کنه هروقت خواست با هرکس بداخلاقی کنه همین جمله رو به خودش یادآوری کرد :
“شاید این آخرین خاطره ی او از تو باشه”

( بقیه داستانها در ادامه مطلب )




ادامه نوشته

داستان کوتاه دو برادر

.:  داستان کوتاه دو برادر  :.

ورود به آرشیو داستان کوتاه




دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت:‌
 درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.

( داستان کامل در ادامه مطلب )




ادامه نوشته

داستان چهار شمع !

.:  داستان چهار شمع !  :.

ورود به آرشیو داستان کوتاه




رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن می نمایند ، هر شمع یک هفته می سوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع می سوزند ، شمع ها نیز برای خود داستانی دارند . امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلب تان ریشه دواند .

شمع ها به آرامی می سوختند ، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبت های آن ها را بشنوی .

اولی گفت : من صلح هستم ! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد .
فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت . سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت .

دومی گفت : من ایمان هستم ! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم ، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم ، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد .

شمع سوم گفت : من عشق هستم ! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند ، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد .

( بقیه داستان در ادامه مطلب )




ادامه نوشته