داستان زیبای مرد و مرگ

.:  داستان زیبای مرد و مرگ  :.

ورود به آرشیو داستان کوتاه




 یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...

اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...

مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

( داستان کامل در ادامه مطلب )




ادامه نوشته

داستان آموزنده درخشش کاذب !

.: داستان آموزنده درخشش کاذب ! :.

ورود به آرشیو داستان کوتاه





یک روز صبح به همراه یکی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان " موجاوه " قدم می زدیم که چیزی را دیدیم که در افق می درخشید . هرچند مقصود ما رفتن به یک " دره " بود ، برای دیدن آنچه آن درخشش را از خود باز می تاباند ، مسیر خود را تغییر دادیم .

( بقیه داستان در ادامه مطلب )




ادامه نوشته